وب بیماری ایدز
- وب جاومن که رفتم ، دسته گل را بردار و به دیدنش برو ، راحت پیدایش میکنی … چند قطعه آنطرف تر از تو ، کنار درخت نارون ، مزارش آنجاست …
فرستنده : فرصاد
.
.
دستاشو مشت کرده بود.
پرسیدم توی مشتت چیه ؟!
گفت : خودت نگاه کن !!!
دستاشو گرفتم و آروم باز کردم … توی دستاش چیزی نبود !
گفتم : چیزی نیست که ؟!
دستامو که توی دستاش بود فشرد و گفت : نبود ولی حالا هست !
دستام گرم شد و اون لبخند زد …
.
.
یه دختر و پسر که زمانی همدیگرو با تمام وجود دوست داشتن بعد از پایان ملاقاتشون با هم سوار یه ماشین شدن و آروم کنار هم نشستن … دختر میخواست چیزی رو به پسر بگه ولی روش نمیشد ! پسر هم کاغذی رو آماده کرده بود که چیزی رو که نمیتونست به دختر بگه توش نوشته بود ؛ پسر وقتی دید داره به مقصد نزدیک میشه کاغذ رو به دختر داد ، دختر هم از این فرصت استفاده کرد و حرفشو به پسر گفت که شاید بعد از پایان حرفش پسر از ماشین پیاده بشه و دیگه اونو نبینه …
دختر قبل از این که نامه ی پسرو بخونه به اون گفت که دیگه از اون خسته شده ، دیگه عشقش رو نسبت به اون از دست داده و الان پسری پیدا شده که بهتر از اونه … پسر در حالی که بغض تو گلوش بود و اشک توی چشماش جمع شده بود با ناراحتی از ماشین پیاده شد که در همین حال ماشینی به پسر زد و پسر درجا مرد … دختر که با تمام وجود در حال گریه بود یاد کاغذی افتاد که پسر بهش داده بود ، وقتی کاغذ رو باز کرد پسر نوشته بود :
“اگه یه روز ترکم کنی میمیرم …”
یک روز اموزگار از دانش اموزانی که در کلاس بودند پرسید؛ایا می توانید راهی تکراری برای بیان عشق،بیان کنید؟
برخی از دانش اموزان گفتند؛با بخشیدن عشق را معنا می کنیم.برخی دادن گل و هدیه و حرف های دلنشین را راه بیان عشق عنوان کردند.شماری دیگر هم گفتند باهم بودن در تحمل رنج ها و لذت بردن از خوشبختی راه بیان عشق است.
در ان بین پسری برخاست و پیش از اینکه شیوه ی دلخواه خود را برای بیان عشق بیان کند،داستان کوتاهی تعریف کرد،یک زت و شوهری جوان که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند،انان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخکوب شدند.
یک ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به انان خیره شده بود.شوهر تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبد.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر جرات حرکتی نداشتند.ببر ارام به طرف انان حرکت کرد،همان لحظه مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله مرد به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید .ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به ان جا که رسید شروع کردند به محکوم کردن ان مرد.
راوی اما گفت؛ایا می دانید ان مرد در اخرین لحظه های زندگی اش چه فریاد زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است؟
راوی جواب داد؛نه،اخرین حرف مرد این بود که عزیزم تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت و به او بگو پدرت همیشه عاشفت بود.
قطره های بلورین اشک،صورت راوی را خیس کرده بود و ادامه داد؛همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می داهد و یا فرار می کند.پدر من در ان لحظه ی وحشتناک.با فداکردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه تریر و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.